آنها در حالت نشسته سر به درگاه خدا میگذاشتند که سبحان ربی الاعلی وبحمده... سکوتی محض بر منطقه حاکم بود. حدود 2ساعت پارو زده و اینک در آبراهی باریک و تنگ بودیم. فاصله ما با دژ مستحکم دشمن 2کیلومتر بود که گاه صدای مقطع رگبار یا صدای قایق موتوری گشت دشمن سکوت را میشکست.
نماز برادرمان که تمام شد مختصر غذایی که بهاصطلاح به آن جیره جنگی گفته میشد صرف کردیم و به فرمان فرمانده دوباره پاروها به آب رفت و قایق را به جلو راند.
ساعات حساسی را پشت سر میگذاشتیم. این عملیات با عملیاتهای گذشته خیلی فرق داشت. بچهها آموزشهای مشکلی را گذرانده بودند. یاد روزهای سخت اردوگاه همچون صحنههای روشن یک فیلم از خاطرهام عبور میکرد؛ 60 روز آموزش آن هم آموزشهای آبی - خاکی، پاروزدن، شنا در سرمای زیر صفر درجه، آموزش باتلاق در هوای بارانی که واقعا طاقتفرسا بود چون شنا در آب با لباس وکفش و تجهیزات آنهم در سرمای زمستان فقط انسان خشک و منجمدی را به ساحل تحویل میداد. در این میان مسئله مهم روح عطوفت و معنویتی بود که در میان برادران وجود داشت؛ مثلا هر گروهانی از گردان بلال که به آموزش میرفت گروهانی دیگر در انتظارشان به آماده ساختن پتو و روشنکردن آتش میپرداختند تا پس از آموزش و بیرون آمدن از آب آنها را گرم کنند و این تنها از محبت و دوستی و صفای برخاسته از ایمان بچهها بود.
دسته سینه زنی بلال را همه در آن اردوگاه میشناختند که شبها با وجود خستگی از آموزش در مصیبت اباعبداللهالحسین مسیر چادرها ی اردوگاه را طی میکرد و یک نفر فانوس به دست در جلو که بچهها با شنیدن صدای دلنشین نوحه از چادرها بیرون میآمدند و بر سینه میزدند و نوحه را سرمیدادند که « ای حسین جان قسمتم کن تا ببینم کربلا را تا ببوسم خاک پاک قتلگاه و نینوا را»، اینها گوشهای از وقایع دوره آموزشی بود که شاید خداوند تکرار فتح المبین را میخواست به ما نشان دهد.
خلاصه همه تلاشها برای اینچنین لحظاتی بود.آیه وجعلنا... را زیرلبهایمان زمزمه میکردیم و پاروها را در آب فرو میبردیم و قایق به جلو میرفت؛ لحظات حساسی بود. با پیام رمزی که قایق به قایق به ما رسید متوجه شدیم که به 500 متری دشمن رسیدهایم. نیزار تمام شده بود.
در آنجا بود که طبق نقشه، گروهی از برادران ما که دوره غواصی را طی کرده بودند جلوتر ازهمه جهت انهدام موضع مستحکم کمین دشمن که روی آب قرار داشت به آب پریدند وگروهی دیگر برای خنثیساختن بشکههای فوگاز آتشزا و گروهی دیگر برای بریدن سیم خاردار و رخنه در دژ دشمن شناکنان به پیش رفتند و ما به انتظار عمل آنها و روشن شدن چرا غ قرمز مخصوص روی دژ دشمن که نشانه باز شدن راه و شروع حمله بود به دعا مشغول بودیم.
خدایا تو خود گفتهای دشمن را کور میکنم. شما را در چشمانشان دو برابر جلوه میدهم. خدایا یاریشان کن. موفقشان دار. نصرتشان ده.
منطقهای که در آن بودیم نینوا نام داشت. به یاد سخن فرماندهمان در روزقبل افتادم که ضمن توجیه نقشه عملیات سخنی گفت که بچهها را تکان داد.
او چنین گفت: نام منطقهای که از آن عبورمی کنیم نینواست و نینوا یکی از نامهای کربلاست ولی فرق این با کربلای حسین(ع) این است که درکربلا آب نبود و ما از روی آب میرویم. این را به دل داشته باشید و طی راه لب به آب نینوا نزنید تا دستمان به نینوا به قبر شش گوشه آقا امامحسین برسد... .
نیزار تمام شده بود و چهارطرف ما را آب پوشانده بود. از خدا میخواستیم که روشنشدن ماه را به تعویق بیندازد زیرا که ما بدون هیچ پوشش استتار، در انتظار حمله، لحظهشماری میکردیم. دراین هنگام انفجاری نظرفرمانده را برگرداند. کمین منهدم شد. اللهاکبر اللهکبر. دراین لحظه بود که دایره قرمزرنگی روی دژ دشمن روشن شد. عجیب مایه قوت قلبی برایمان بود.
چراغ دستی! خدایا شکر! خدایا شکر! بچهها رسیدند.
فرمانده گردان در حالی که در قایق جلو نشسته بود با صدایی گرفته فریاد زد: پارو بزنید. خود را به چراغ دستی برسانید. سست نشوید. به پیش !
نظم قایقها به هم خورد. رگبارهای دشمن در آب، صدای دلنواز گلولههایی بود که بوی خوش شهادت را به مشام عاشقان حسین(ع) میرساند. صداهای لااله الا الله و اللهاکبرهای نیروهای اسلام غرشی بود که صدای تیر بارهای دشمن را تحتالشعاع خود قرار میداد. آسمان از نور منورها میدرخشید.
برادری که روی دژ، چراغ دستی را روشن نگه داشته بود در میان سیل دشمن با تمام قوای خود بدون هیچ پناهگاهی بود که ما را از دید دشمن دور میداشت. مقاومت میکرد و ما نیز با هجوم به طرف قرمزی چراغ پارو میزدیم.
فضا، فضایی عطرآگین بود. صداهای رگبار، خمپاره، آرپیجی انداز و انواع سلاحهای دشمن همراه با شعارها و اللهاکبرهای گرم بچهها، فضایی آکنده از عشق را بهوجود آورده و خاطره فتح المبین را در یادها زنده میکرد.
مسئله جالب توجه این بود که تمام سطح آب مملو از قایقهای ریز و درشتی بود که مانند صاعقه بر دشمن یورش میبردند و به طرف دژ حمله ور میشدند، در حالیکه فقط یک گردان بودیم که در آن منطقه عمل میکردیم. حال آن همه قایق از کجا آمده بود؛ خدا عالم است. اگر چشم بصیرتی بود کمکهای خداوندی را به وضوح میدید و فرشتگان الهی را مشاهده میکرد.
آیه وجعلنا... را میخواندیم و به اشتیاق فتح و رسیدن به دژ هیچچیز برایمان معنی نداشت. یکی از بچهها سرش را بر کف قایق گذاشته بود و در حالیکه گریه میکرد، فریاد میزد: خدایا من الان کمک و یاری تو را میخواهم. الان نصرتت را طالبم. خدایا یاریمان ده. اشکهایش مانند دانههای مروارید از چشمانش سرازیر بود. با گریه میگفت: خدایا راضی نشو بندگانت شکست بخورند. راضی نشو ناامید شویم. خدایا برای زیارت نینوای حسین(ع) تو آمدهایم و به تو امید داریم. ناامیدمان مکن. سپس سرش را بلند کرده و با فریاد میگفت: بچهها! دعا کنید. دعا کنید. دعا کنید.
قایقها به دژ رسیدند و بیرون پریدیم. درگیری شروع شده بود. طبق نقشه به پیش میرفتیم. بچهها با تکبیر، سنگرها را فتح میکردند. بعد از غرش هر تکبیری صدای انفجار نارنجکهایی بود که سنگرهای دشمن را به تلی از خاک مبدل میساخت. 2ماشین ایفای ارتش بعث با چراغهای روشن در حال فرار توسط یکی از برادران آرپیجی انداز منهدم شد که آتش آن تا صبح روشن بود.
بچهها خود را نمیشناختند. چنان عاشقانه میجنگیدند که اگر بعضی از آنها مجروح میشدند بقیه را به پیشروی و ادامه عملیات تشویق و ترغیب میکردند.
رفته رفته به صبح نزدیک میشدیم. اذان را بر دژ فتحشده ندا دادیم و نماز را در کنار پیکرهای پاک شهدا گذاردیم. آن روز خورشید طلوع کرد ولیای کاش نمیآمد چرا که پرتو نور آن مستقیما بر بدنهای پاک و نازنین شهدا میتابید. فرمانده گروهانمان شهید اکرمی آرام آرمیده بود.
لالههای خونینی در کنار ما پرپر شده بود. آنها کسانی بودند که با هم آمدیم و میبایست بدون آنها برگردیم. به خط دشمن نگاه میکردم. نقطه به نقطه در کنار هر سنگر منهدم شده عراقی، به حالت طبیعی شهیدی خفته بود و مانند خورشید میدرخشید بهطوری که هر کس این منظره را میدید نخستین چیزی که در ذهنش تداعی میشد فتح دژ با خون بود. به یاد جمله امام افتادم: پیروزی را شمشیر نمیآورد. پیروزی را خون میآورد و به یاد سخن فرماندهمان که گفته بود: از نینوا به نینوا میرویم.